صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم!

ساخت وبلاگ
می‌خواستم مطمئن شوم همان‌طور که دیگر سراغ من نمی‌آیی، وبلاگم را نیز نمی‌خوانی و بعد بنویسم. پُر واضح است که در تمام این چند وقت سوت و کوری، از دست‌ات ناراحت و گاه عصبانی بودم. نوشتن الان‌ام هم دال بر فروکش کردن عصبانیت و یا کم شدن ناراحتی‌ام نیست. تنها می‌نویسم که حرف‌های‌ام را بیرون ریخته باشم و با صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم!...ادامه مطلب
ما را در سایت صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mramollaha بازدید : 23 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 20:48

بهار با ما بود از همین اردی‌بهشت افسانه‌ای، اینی که میگید امروز اومده، بهارِ اول نیست. اصلاً جدید نیست! هر سال داره میاد. همش تکرار و تکرار و باز هم تکرار. بهار امروز رفت... صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم!...ادامه مطلب
ما را در سایت صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mramollaha بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 14:18

زندگی مثل یک کاسه آش رشته است. ملغمه‌ای از چیز‌های مختلف. خوشبختی همچون پیاز داغِ روی ظرف آش است. و بدبختی، نخود‌های سفت و نپخته است. نسبت نخود سفت با پیاز داغ در کاسه آش تقریباً برابر است. ما همچنین می‌دانیم که نمی‌شود با هر قاشق آشی که می‌خوریم، لذتِ چشیدنِ یک تودۀ متراکم از پیاز داغ را هم تجربه کنیم. اگر چنین نبود، پیاز داغ هم دست‌کم به همان اندازۀ باقی مخلفات از ارج و قربش کاسته می‌شد. پیاز داغ و نخود نپخته، شاید در همان چند قاشق اول، تمام ‌شوند اما انقدر درگیر محاسبۀ امکان وجودِ نخود بعدی یا توده پیاز بعدی هستیم که یادمان می‌رود این ظرف عمر ماست که دارد خالی می‌شود. صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم!...ادامه مطلب
ما را در سایت صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mramollaha بازدید : 18 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 14:18

امروز داشتم حساب کتاب می‌کردم ببینم چقدر گذشته؟ چقدر دیگه از این کابوس مونده؟ سه روز؟ شش روز؟ ناراحتیم رفته‌رفته داره به عصبانیت لجام گسیخته تبدیل میشه. توی دانشکده راه میرم، به دنبال یک قربانی که عصبانیتم رو سرش خالی کنم. استاد و دانشجو و دوست و دشمن هم نمی‌شناسم. می‌خندم، اما روز به روز بیشتر مصنوعی بودن خنده‌ام و طبیعی بودن ماسکی که روی صورتم زده‌ام، آزارم میده.  صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم!...ادامه مطلب
ما را در سایت صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mramollaha بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 14:18

من همواره تکامل خودم را با بودن در کنار دیگری می‌ساختم. شاید در نظر اول شخصیت انگلی به نظر بیاید اما اجازه بدهید که دست کم بهترین تلاشم را برای انتقال درست منظورم بکار ببندم. همان طور که تو امروزِ روز دچار سردرگمی و "ندانستنِ" بزرگ قرن هستی؛ من از دی‌شب این کرمِ خورندۀ "که چه بشود؟!" افتاده است به جانم و دارد همه چیزِ درونم را می‌جود و از بین می‌برد. رفته‌رفته با گذر زمان، تو پُر تر می‌شوی و انگیزۀ از دست رفته برای زندگی‌ات را باز می‌یابی و من تهی‌تر و پوک‌تر. نقطۀ آغاز جدایی‌مان، شروع سازندگی‌ات می‌شود و وای بر من اگر یک دم از این سفر خودشناسانه ناخوشنود گردم. همۀ آرزوی من این است؛ به آنچه که از زندگی می‌خواهی برسی و همۀ بیم من زان که آن روز که براستی "دانستی" برای خیلی از تصمیمات دیر شده باشد. صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم!...ادامه مطلب
ما را در سایت صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mramollaha بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 14:18

امپراطور افسانه‌ای چین، چین‌شی هوانگ، بعد از نبرد‌های جان‌فرسا و دراز مدت، بالاخره موفق شد تا کشور را یکپارچه کند و بر اورنگ پادشاهی تکیه زند. اما برای سال‌های متمادی خفتان به تن کردن، سرتاسر سرزمین‌های پهناور را پیمودن و مغلوب هیچ‌کس نشدن، بیماری لاعلاجی را بر جانش چیره گردانید که از خوردن هر نوع طعام بازماند. همچون بیشتر قصه‌های کهن، ناگفته می‌دانید که هیچ طبیبی درمان کارسازی برای پادشاه نداشت. وضع با سکوت پادشاه رو به وخامت گذاشت. وزیر اعظم خاقان چین با خود اندیشید شاید اگر غذایی را که شاه از آن خاطره‌ای دل‌پذیر دارد، فراهم آورند پادشاه اعتصاب تحمیلی غذایش را بشکند. درباریان نومیدانه برآن شدند تا بهترین آشپز امپراطوری را به دربار بیاورند. آشپز، پیرمردی بود سالخورده آشنا به تمام دستورات غذایی کهن، پیرمرد از وزیر درباره دوران کودکی و جوانی پادشاه و محل اقامت وی در طول آن سال‌ها پرسید. سپس دست به کار تهیه سوپ مخصوصی شد که آنگونه که در مستندات تاریخی آمده، بعد از اتمام کار، حتی دورترین نگاهبان از بارگاه همایونی، در فاصله چند فرسخی هم می‌توانست بوی آن را استشمام کند. بالاخره سوپ به پیش‌گ صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم!...ادامه مطلب
ما را در سایت صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mramollaha بازدید : 43 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 14:18

ئ، عدم وجود کلمه مناسب در زبان فارسی که با همزه شروع شود، نه عیب زبان است و نه ناشی از کم حوصلگی من در امر جستجو. همانند بسیاری از مسائل ذهنی و سوالات فلسفی دیگر که من و باقی هم‌قطاران عجیب‌الخلقه‌ام بخش عمده‌ای از زنده‌گی‌مان را صرف یافتن‌شان می‌کنیم در حالی که بیشتر آدم‌ها تازه وقتی، اگر، با این قبیل مسائل برخورد کنند به دنبال جواب‌شان می‌روند. این عیب ما، عجایب‌المخلوقات، است که بازی سرگرم کنندۀ زنده‌گی را به معادله‌ای لاینحل بدل می‌کنیم. این ما وصله شدگان ناجور هستیم که در عنفوان جوانی همچون پیران استخوان پوک کرده می‌اندیشم. نه این که بر حسب گذر سالیان دراز در آسیابِ زنده‌گی این تلِ استخوان را پوک کرده باشیم! نه! سرد و گرم چشیدۀ از حد گذرانده‌ایم ما! انقباض و انبساط دائمی استخوان‌های‌مان است که علت این فرسودگی نابه‌هنگام گشته است. من لولی ملامتی و پیر و مرده دل تو کولی جوان و بی‌آرام و تیز دو رنجور می‌کند نفس پیر من تو را حق داشتی، برو صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم!...ادامه مطلب
ما را در سایت صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mramollaha بازدید : 25 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 14:18

دوست داشتن یک فرد، وقتی چنان شدید باشد که به باور نیازمندی دیگری برای ادامه زنده‌گی برسد؛ تنها تخیلی در ردیف داستان‌های شاه پریان است. آنچه این دوست داشتن و علاقه شدید را به "عشق" بدل می‌کند؛ ایثار و فداکاری است. از خودگذشتن برای آسایش و راحتی دیگری گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم!...ادامه مطلب
ما را در سایت صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mramollaha بازدید : 30 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 14:18

هنوز صبح نشده، بوی بدآوردن را می‌شد حس کرد. کمی بعد‌تر، امتحانی با منابع شلخته و ساده انگاشته شده که سختی ملال‌انگیزی داشت؛ بر حدس و گمان‌ها، رنگ یقینی پاشید! موقع ناهار، مطلقاً هیچ‌کس نبود تا با من همراه شود. البته که روی مسئله خوردن وعده‌های غذا به تنهایی، تمرین می‌کنم؛ اما کمی طول می‌کشد تا به آن عادت کنم. سوار بر آلودگی جان‌کاه پایتخت، هر چه بیشتر پیش می‌رفتم گویی خنجری آخته محکم‌تر و پُر غیظ‌تر، قلبم را میشکافت. و دستانی نامرئی گلویم را می‌فشراند. همۀ این‌ها برای دیدن بزرگ‌ترین و زیبا‌ترین لب‌خند شهر کم اهمیت و ناچیز می‌نمود. در میانۀ راه اما، مبین، با زیر و زبر کردن خاطرات گذشته، نسبت دادن بیشتر زشتی‌ها به من، به قدر کفایت به کارنامۀ پُر بارِ امروز افزود. اما... صفرِ آخرِ روز، حتی بعد از دیدن فیلم خوب "سینما-نیمکت" به ندیدن آن خندۀ وعده داده شده، رسید. صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم!...ادامه مطلب
ما را در سایت صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mramollaha بازدید : 19 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 14:18

عمه، عمه، عمه، و باز هم عمه، مشکل عمه این که به هیچ‌چیز وابسته نیست. هیچ پایبندی‌ای به هیچ‌چیز و هیچ‌کس نداره. نه به گوشی و لبتاب تازه خریده شده، نه کلاس‌ها و مباحثی که خودش به اختیار خودش درشون شرکت می‌کنه، نه مسافرت‌هایی که با هزار شوق و امید براشون برنامه‌ریزی می‌کنه و نه حتی خانواده. اشتباه نکنید! این یک نوع از حد اعلای وارستگی نیست! این ابتذاله! این حد از سردرگمی و عدم قطعیت مبتذل است! صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم!...ادامه مطلب
ما را در سایت صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mramollaha بازدید : 18 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 14:18