امپراطور افسانهای چین، چینشی هوانگ، بعد از
نبردهای جانفرسا و دراز مدت، بالاخره موفق شد تا کشور را یکپارچه کند و بر اورنگ
پادشاهی تکیه زند. اما برای سالهای متمادی خفتان به تن کردن، سرتاسر سرزمینهای
پهناور را پیمودن و مغلوب هیچکس نشدن، بیماری لاعلاجی را بر جانش چیره گردانید که
از خوردن هر نوع طعام بازماند. همچون بیشتر قصههای کهن، ناگفته میدانید که هیچ
طبیبی درمان کارسازی برای پادشاه نداشت. وضع با سکوت پادشاه رو به وخامت گذاشت. وزیر
اعظم خاقان چین با خود اندیشید شاید اگر غذایی را که شاه از آن خاطرهای دلپذیر
دارد، فراهم آورند پادشاه اعتصاب تحمیلی غذایش را بشکند. درباریان نومیدانه برآن
شدند تا بهترین آشپز امپراطوری را به دربار بیاورند. آشپز، پیرمردی بود سالخورده
آشنا به تمام دستورات غذایی کهن، پیرمرد از وزیر درباره دوران کودکی و جوانی پادشاه
و محل اقامت وی در طول آن سالها پرسید. سپس دست به کار تهیه سوپ مخصوصی شد که
آنگونه که در مستندات تاریخی آمده، بعد از اتمام کار، حتی دورترین نگاهبان از
بارگاه همایونی، در فاصله چند فرسخی هم میتوانست بوی آن را استشمام کند. بالاخره
سوپ به پیشگ صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم!...
ادامه مطلبما را در سایت صبر گریخت از دلم! عقل پرید از سرم! دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mramollaha بازدید : 43 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 14:18